داستان شنل قرمزی(طنز)

  یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزیزم چند روزه مادر بزرگت موبایلشو جواب نمیده . هرچی اس ام اس  هم براش میزنم
باز جواب نمیده . آنلاين هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بریم دیزین اسکی .
مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت کنه .
شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .
فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .
یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .
شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .
بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .
شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟
حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .
شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!
حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی .
بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت
نکردن .
شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوش شانس میان .
شنل قرمزی: برو دختره ...........................................
( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )
شنل قرمزی یه تیک آف میکنه و به راهش ادامه میده .
پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .
میره جلو سوارش میکنه .
شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
با اون مرتیکه ...... راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت گرفتش .
این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .
زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .
شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید .
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی .
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .
شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!
نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک
می کنن .
دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .
شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟
نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .
بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .
بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .
شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .

هیزم شکن

هيزم شكن

روزي، وقتي هيزم شكني مشغول قطع كردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتي در حال گريه كردن بود، يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي كني؟ هيزم شكن گفت كه تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت.

"آيا اين تبر توست؟" هيزم شكن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد كه آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شكن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟ جواب داد: آره.

فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هيزم شكن خوشحال روانه خونه شد. يه روز وقتي داشت با زنش كنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب. هيزم شكن داشت گريه مي كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسيد كه چرا گريه مي كني؟ اوه فرشته، زنم افتاده توي آب. "


فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟ هيزم شكن فرياد زد: آره!
فرشته عصباني شد. " تو تقلب كردي، اين نامرديه "


هيزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. مي دوني، اگه به جنيفر لوپز "نه" مي گفتم تو مي رفتي و با كاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به كاترين زتاجونز "نه" ميگفتم، تو مي رفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم مي گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي. اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود كه اين بار گفتم آره.

داستان وحکایت عاشقانه

دل به دیگری سپرد

پارسا با شما در کنار شما   www.parsa.iar.ir


نگاهی به عقربه های ساعت انداخت. تا نیمه شب چند دقیقه بیشتر نمانده بود. سکوت تلخ خانه آزارش می داد. امیر و آرش در خواب بودند. خسته بود، اما پلک هایش روی هم سنگینی نمی کرد. روی کناپه دراز کشیده و با افکارش سر گرم بود. چه خاطرات خوش و روزهای دلنشینش با هم داشتند. یادآوری آن روزها لبخند روی لبهانش نشاند، اما همین که جای خالی سهیل را درکنارش دید دوباره غم چهره اش را پوشاند. از این فکر که سهیل دل در گرو دیگری داده است توی دلش یکدفعه خالی شد و بغضش ترکید. با اختیار یاد روزی افتاد به جشن میهمانی از اروپا برگشتن سارا دعوت شده بودند.

برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

داستان وحکایت

ملاقات با خدا

www. parsa.iar.ir  پارسا با شما در کنار شما

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:

" پروین عزیزم،

عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .


با عشق ، خدا "

برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

داستان وحکایت

پسر پادشاه ودختر فقیر

روزی روزگاری د خترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد. خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد. و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد . او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده ... اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد .

برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

داستان وحکایت تکان دهنده

عاشقانه ترین دعایى كه به آسمان رفت

یك روز كاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه كردم و دیدم كاملاً براى تدریس آماده ام. اولین كارى كه باید مى كردم این بود كه مشق هاى بچه ها را كنترل كنم و ببینم تكالیفشان را كامل انجام داده اند یا نه.

www.parsa.iar.ir   پارسا با جدیدترین داستانها با شما

هنگامى كه نزدیك تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم كه تكالیفش را انجام نداده است. او سعى كرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان كند كه من او را نبینم. طبیعى است كه من به تكالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این كامل نیست."
او با نگاهى پر از التماس كه در عمرم در چهره كودكى ندیده بودم، نگاهم كرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش كنم، واسه این كه مامانم داره مى میره."

برای خواندن این داستان کوتاه وتکان دهنده به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

داستان کوتاه یک وبلاگ نویس

داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس

داستان عاشقانه

www.parsa.iar.ir پارسا در کنار شما با شما همراه شما

این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که

 دست سرنوشت


این وبلاگ نویس را با

 یک دختر زمینی آشنا میکند


پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید

برای خواندن این داستان زیبابه ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

آجر

در زندگی اینقدر با سرعت نروید که دیگران مجبور شوند برای

 توقف شما پاره آجر پرتاب کنند


روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت  ناگهان از بین دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.


پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت

پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.


پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. "براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".


مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت.... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد .... در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه

مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!

((پس یادمون باشه همیشه در زندگی سرعت لازم نیست

گاهی باید توقف کرد تا گوشه چشمی به دیگران بیندازیم))

ملاقات با خدا

 ملاقات خدا

 

روزی پسر کو چکی تصمیم گرفت به ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی در پیش دارد، مقداری کلوچه و شیرینی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد.

هنوز راه درازی نرفته بود که در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان

 نگاه می کرد. پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست چیزی بنوشد که متوجه

گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد. پیرزن با حسی سرشار از قدر شناسی آن را گرفت و لبخندی نثار

 پسرک کرد. لبخندش آنقدر زیبا بود که پسرك خواست برای دیدن دوباره ی آن مقداری نوشیدنی نیز به او

بدهد. لبخندهای پیرزن پسرک را غرق در لذت کرد. آن دو تمام بعد از ظهر را به خوردن و نوشیدن گذراندند بی آنکه کلمه ای بین آن ها رد و بدل شود.

با تاریک شدن هوا پسرک تازه متوجه شد که چقدر خسته است و برای بازگشتن به خانه از جا برخاست. اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که با سرعت به سوی پیرزن بازگشت و او را در آغوش کشید و بار دیگر نظاره گر عمیق ترین لبخند پیرزن شد.

مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره ی وی تشخیص داد علت شادی او را جویا شد. پسرک نیز در

پاسخ گفت:من امروز با خدا ناهار خوردم.و قبل از این که مادر چیزی بگوید اضافه کرد: و لبخند او زیباترین

 لبخندی بود که تا به حال دیده ام" پیرزن نیز سرشار از شادی و آرامش به خانه برگشت و در پاسخ به پسرش

 که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت:امروز با خدا در پارک کلوچه خوردم. او بسیار جوان تر از آن

است که انتظار داشتم.

داستان وحکایت

رازی كه آینــه فاش كرد

پارسا با جدیترینها در خدمت شما

چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ی ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی. از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود. یادم می آید یک سال كه نمیدانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.

برای خواندن این حکایت زیبا به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

تداوم یك زندگی

تداوم یك زندگی

این یک داستان واقعی است

وبلاگ من در خدمت شما دوستان

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.

برای خواندن این حکایت زیبا به ادامه مطلب بروید
ادامه نوشته

داستان عشقی غم انگیز

داستان عشقی غم انگیز

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

برای خواندن ادامه این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

...:: یه داستان بسیار عاشقانه ::...

...:: یه داستان بسیار عاشقانه ::...

وبلاگ  من با جدیدترینها در خدمت شما دوستان

شب بود
و هوا هم خيلي خوب بود! تو چله تابستون،‌ باد خنک شبانه کوهستان گونه هاشو نوازش ميکرد
موهاي آشفتشو با دستهاش آروم کرد و شيشه اتومبيلش رو بالا کشيد که به عشق بازي باد و موهاي همسفرش خاتمه بده
براي اولين بار بود که با هم همسفر شده بودن
پسرک نيم نگاهي به دخترکي که کنارش رو صندلي کمک راننده نشسته بود انداخت
چشماي قشنگشو بسته بود و تابش مهتاب روي صورت لطيفش اونو شبيه پري شهر قصه ها کرده بود
لبخند زيبايي روي لبهاي خوش ترکيبش نشسته بود که حاکي از رضايت و آرامش اون بود
به سختي چشماي بي قرارش رو از صورت معشوقش گرفت و به جاده دوخت
حالا ديگه تقريبا به مقصد رسيده بودند
با ايستادن ماشين دخترک چشم عسلي هم چشماشو باز کرد و متوجه پايان عمر کوتاه سفر شد
ـ پاشو! پاشو عروسک قشنگ من

برای خواندن کامل این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

سگ باهوش

سگ باهوش

بهترین در وبلاگ من امیدوارم خوشتون بیاد

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از مغازه دورش کند. اما ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا دوازده سوسیس و یك ران

گوشت بدین". یك اسكناس 10 دلاری هم همراه کاغذ بود!
قصاب با كمال و حیرت تعجب، سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. او بسیار کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه هم بود. این بود كه
بلافاصله مغازه را تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.

برای خواندن ای داستان بسیار زیبا به ادامه مطلب بروید


ادامه نوشته

کلاغ

http://www.jimhayes.com/photo/raven.jpg

کلاغی رو دیدم

میگفت عاشق سنجاب شده

میترسید به سنجاب بگه دوسش داره

اما سنجاب دوسش نداشته باشه

میگفت سنجاب مهربونه خشگله

اما من چی خشگلم یا خوش صدا

گفته به کسی نگم اما همیشه به بهونه شکایت از کرمای درخت میره پیش سنجاب اخه همسا ین

می گفت اگه بگم

اگه بذاره بره

نمی خواد بذار با همین هر روز دیدنش خوشم

زندگی اینجوری سخته اما زندگیه دیگه

بذار فکر کنم هنوز که بهش نگفتم ولی اخرش مال منه

فرشته ها در بین ما

فرشته ها در بین ما

 در یک روز سرد زمستانی، داشتم از مدرسه به خونه می اومدم. از میون جنگل یه میانبر زدم که راهم رو گم کردم. هوا داشت تاریک می شد و من تنها بودم و می ترسیدم. اما یه پیرمرد مهربون دست منو گرفت و منو تا خونه آورد. مامان اونو نمی دید، اما اون هنوز اونجا ایستاده بود و من از اعماق قلبم می دونستم که اون پاسخ دعاهای من بود. بله، من بر این باورم که فرشته هایی از یه جایی اون بالا بالاها،....

برای خواندن به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

دختر کوچولو در پارک

دختر کوچولو در پارک


این دختر کوچولوی تنها در پارک نشسته بود. همه رد می شدند و هیچکس نمی ایستاد تا ببیند چرا او اینقدر غمگین است. لباسی کهنه و صورتی رنگ پوشیده بود. پاهایش برهنه و کثیف بودند و فقط نشسته بود و مردمی که رد می شدند را نگاه می کرد.

اصلا" صحبتی نمی کرد، حتی یک کلمه. خیلی ها رد می شدند، اما هیچ کس نمی ایستاد. فردای اون روز، از روی کنجکاوی برگشتم به پارک ببینم اون هنوز اونجاست یا نه. بله، او با همان وضع دیروز و با نگاه غمگینش آنجا بود.

برای خواندن به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

داستان عاشق شدن من قسمت سوم

داستان عاشق شدن من قسمت سوم

سلام دوستان عزیز بالاخره اون لحظه ای که همه ی شما منتظرش بودید فرا رسید بله امروز قسمت سوم و پایانی "داستان عاشق شدن من" رو در این پست قرار دادم.

امیدوارم با خواندنش لذت ببرید و بدونیید بالاخره پایان این داستان عاشقانه چی میشه.

خوشحال میشم نظرات زیباتون رو راجع به داستان عاشق شدنم بدونم.

**برای خواندن قسمت سوم داستان بریید به ادامه مطلب**

ادامه نوشته

داستان عاشق شدن من قسمت دوم

www.parsa.org.ir

 

داستان رو تا اونجا خوندید که اتفاقی فرشته ی رویا هام رو تو شهرک دیدمش و حالا ادامه داستان:

درست همان روزی که فهمیده بودم چه ساعتی از مدرسه به سمت خونشون میاد مصادف شده بود با آخرین روز ماه رمضان و از اون روز به بعد مدارس روال عادی خودشون رو  طی میکردند.

برای مطالعه این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

داستان عاشق شدن من

لذت انتظار

داستان عاشق شدن من

www.parsa.org.ir

درست یک سال پیش تابستون بود که دیدمش، با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست ، چیزی درون اون بود که منو به طرف خودش جذب می کرد. پیش خودم عهد کردم هرجوری که هست باهاش آشنا بشم.هیچی ازش نمیدونستم نه اسمی نه آدرسی فقط اون روز غروب تابستون به اندازه ی یک نگاه توی شهرک دیدمش همین.

روزها گذشت و من دیگه اونو توی شهرک ندیدمش ، بدجوری فکرش ذهنمو مشغول کرده بود ،رفتارم عوض شده بود یک حالت عجیبی درون خودم حس میکردم حالتی که بعدا فهمیدم حالت عاشق شدنه ،بله من فقط با یک نگاه عاشقش شده بودم.

همیشه فکر میکردم این جور چیزا توی فیلماست ولی برای من اتفاق افتاده بود و من عاشق اون فرشته شده بودم چون به اندازه فرشته های خدا زیبا بود .ولی افسوس که بعد از اون نگاه اول دیگه نتونستم ببینمش توی بد وضعیتی گیر کرده بودم نمیدونستم چکار کنم از کجا شروع کنم،میخواستم برم پیش بروبچ شهرک تا از زیر زبون اونا بکشم ببینم اونا طرفو میشناسن یا نه ولی گفتم این عملی نیست چون اگه حرفی بزنم اونا بعدا سریشم میشن و نمیشه بپرونمشون ، باید خودم دست به کار میشدم اما چه جوری....

برای مطالعه به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته