داستان عاشق شدن من قسمت سوم

...استرس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود،مدام به ساعتم نگاه میکردم"وای خدا چقدر زمان کند جلو میرفت،قلبم تند تند میزد.
توی دلم گفتم:خدایا تو خودت میدونی که من چقدر دوستش دارم،کاری کن که من و اون به هم برسیم.اینو که پیش خودم گفتم آرومتر شدم،توی حال خودم بودم که در همین هنگام صدای باز شدن در بلوک من رو به خودم آورد،یک لحظه پایین رو نگاه کردم،آره خودش بود،مثل همیشه زیبا و باوقار؛خودم رو جمع و جور کردم،آروم داشت میومد بالا،ضربان قلبم با هر قدمش زیاد و زیادتر میشد.پله ها رو یکی یکی اومد بالا تا من رو دید وایستاد،خیلی مودبانه سلام کردم،رفتم جلوتر آروم بهش گفتم میبخشید بازم مزاحمتون شدم اما مطمئن باشید مسئله ای که میخوام باهاتون راجع بهش صحبت کنم خیلی مهمه؛در همین حال شماره ام رو که روی کاغذ نوشته بودم آروم آوردم به سمتش و گفتم: اگه ممکنه لطف کنید و به شماره من زنگ بزنید تا حرفام رو بهتون بگم ، قول میدم که دیگه مزاحمتون نشم.
عصر همون روز ساعتهای 3 بود که توی اتاقم و روی تختم خوابیده بودم و داشتم به صحنه های اون روز فکر میکردم،که یکدفعه دیدم گوشیم داره زنگ میخوره،به شماره که نگاه کردم دیدم از تلفن کارتیه،گوشی رو که جواب دادم ناباورانه شنیدم که یک صدای زیبا از اون طرف خط گفت سلام.آره خودش بود،همون لیلی ای که من مدتها آرزوی دیدنش رو داشتم،حالا اون به من زنگ زده بود،همه چیز برام مثل یک رویا بود.
خیلی مودبانه جواب سلامش رو دادم و بابت اینکه به من زنگ زده بود کلی ازش تشکر کردم، نمی دونستم از کجا شروع بکنم ولی میباست تمام حرفای دلم رو بهش بزنم چون این تنها فرصت من بود که عشق صادقانه و پاکم رو به اون ابراز کنم و بهش بگم که چه حسی نسبت بهش دارم.

اون گفت:خوب من آماده ام تا حرفای شما رو بشنوم،با یک نفس عمیق شروع کردم به حرف زدن؛از اولین روزی که دیدمش بهش گفتم، از کارایی که برای یک لحظه دیدنش انجام دادم صحبت کردم،از اون همه روزای تنهایی و بی کسی ، روزای سخت دلتنگی و انتظار بهش گفتم،راجع به تمام احساساتم و حالت هایی که هنگام دیدنش بهم دست میداد باهاش صحبت کردم،اون هم با صبر و حوصله،تمام صحبت های من رو میشنید.
وای اگه بدونید توی چه شرایط سختی بودم چون میبایست با حرف اونم از پشت تلفن بهش بگم که چقدر دوستش دارم، نزدیک به ربع ساعت به صورت خلاصه تمام ماجراها رو براش تعریف کردم و در آخرم بهش گفتم وجود شما خیلی برای من ارزشمند و عزیزه که به خاطرش این همه سختی رو تحمل کردم،حالا که حرفای من رو شنیدید دلم می خواد صادقانه جوابتون رو راجع به پیشنهاد دوستیم بدین،چشمام رو بستم و با دقت به حرفاش گوش کردم؛خیلی آروم و متین بهم گفت:شما نسبت به من لطف دارید،باشه من پیشنهادتون رو قبول میکنم اما به شرطی که صداقت حرفاتون برای من مشخص بشه و توی این مدت بیشتر همدیگه رو بشناسیم تا من هم تصمیم قطعیم رو درمورد دوستی با شما بگیرم.

منم با کمال میل شرط رو پذیرفتم و بعد از کلی تشکر و تعارف از همدیگه خدا حافظی کردیم . روی تختم دراز کشیدم یک نفس راحت کشیدم و بلند داد زدم خدایا شکرت،خیلی مخلصیم.
و اینگونه بود که آشنایی ما شکل گرفت،بعد از اون تماس،دوباره چند روز بعد هم کلی با همدیگه صحبت کردیم و به مرور زمان تماس ها و دیدارهامون بیشتر شد و باعث شد تا من و عشقم همدیگه رو بیشتر بشناسیم و بیش از پیش به نکته های مشترک بینمون پی ببریم،کم کم به همدیگه وابسته شدیم و به این نتیجه رسیدیم که ما میتونیم همیشه با هم باشیم و تا ابد هم همدیگه دوست بداریم.
حالا که نزدیک به یک سال و نیم از آشنایی ما میگذره و هر روز بیشتر از روز قبل همدیگه رو دوست داریم و هر دو خوشحالیم که همدیگه رو پیدا کردیم و خدا رو شکر میکنیم که باعث شد ما به هم برسیم و امیدواریم با یاری خداوند این دوستی همین جوری پایدار بمونه چون ما صادقانه و عاشقانه همدیگه رو دوست داریم.
بله دوستان عزیز این بود داستان عاشق شدن من که ماجرای یک عشق پاک و واقعی بود که با یاری خدا به سرانجام رسید و لیلی و مجنون عاشق به هم رسیدن،امیدوارم از خواندن این داستان لذت برده باشید.
