ملاقات با خدا
|
ملاقات خدا
| |
|
روزی پسر کو چکی تصمیم گرفت به ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی در پیش دارد، مقداری کلوچه و شیرینی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد. هنوز راه درازی نرفته بود که در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد. پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد. پیرزن با حسی سرشار از قدر شناسی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد. لبخندش آنقدر زیبا بود که پسرك خواست برای دیدن دوباره ی آن مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد. لبخندهای پیرزن پسرک را غرق در لذت کرد. آن دو تمام بعد از ظهر را به خوردن و نوشیدن گذراندند بی آنکه کلمه ای بین آن ها رد و بدل شود. با تاریک شدن هوا پسرک تازه متوجه شد که چقدر خسته است و برای بازگشتن به خانه از جا برخاست. اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که با سرعت به سوی پیرزن بازگشت و او را در آغوش کشید و بار دیگر نظاره گر عمیق ترین لبخند پیرزن شد.
مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره ی وی تشخیص داد علت شادی او را جویا شد. پسرک نیز در پاسخ گفت:من امروز با خدا ناهار خوردم.و قبل از این که مادر چیزی بگوید اضافه کرد: و لبخند او زیباترین لبخندی بود که تا به حال دیده ام" پیرزن نیز سرشار از شادی و آرامش به خانه برگشت و در پاسخ به پسرش که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت:امروز با خدا در پارک کلوچه خوردم. او بسیار جوان تر از آن است که انتظار داشتم. |
