..::جاده های دلتنگی ::..

داشتم می رفتم که با همه چیز خداحافظی کنم.
داشتم می رفتم تا از این دنیا،با تمام نیرنگ ها،بدی ها و پستی هایش فرار کنم.
گمان نمی کردم چشمی در جستجوی من باشد.
در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم و هر چه بیشتر پیش می رفتم،بیشتر رنج می بردم.
از همه چیز دل بریده بودم.در انتظار مردن لحظه ها را سپری می کردم.
دیگر حتی برگ درختان هم مرا ناراحت نمی کرد.
دلم از سنگ شده بود،وجودم سرد سرد.
تنها برای خاک زنده بودم.من در نظر درختان،گلها و زلالی چشمه ها مرده بودم.
من با زندگی لج کرده بودم و زندگی هم به عکس العمل های من می خندید.
حاضر نبودم که ببینم در زندگی شکست خورده ام.
تمام حرفها و اشکهایم را پشت غرورم پنهان کرده بودم.
نمی خواستم که کسی برایم گریه کند.من تصور می کردم راهی برای بازگشت وجود ندارد.
از سراسر وجودم غرور می جوشید،که از بازگشتنم خودداری می کرد.
تا اینکه سحر ،بوی گلهای کنار جاده نظرم را جلب کرد.
از زمانی که پا در این راه گذاشته ام این اولین چیزی بود که نظرم را جلب می کرد.
باد موسیقی زندگی را می نواخت و من با گلها می رقصیدم.
دیگر واژه زندگی برایم زیبا بود.زنده بودم تا زندگی کنم.
افسوس که یک برگ پائیزی همه چیز را دوباره از من گرفت و باز در این دنیا تنهای تنها شدم.
دلم می خواست فریاد بکشم و انتقام بگیرم.
اما بر لبهای من ترانه سکوت جاری بود.از پشت پرچین سکوت به زندگی نگاه می کردم.
دلم می خواست برگردم، ولی داغ گلهای کنار جاده در دلم تازه می شد.
مجبور شدم در این راه بی پایان جلوتر روم ...