دلي افسرده و تنگ
او دلي افسرده و تنگ داشت
او دلي نامهربان چون سنگ داشت
روزگاري آنچنان روي قلبم پا گذاشت
قلبم له كرد و ردي رويش جا گذاشت
ديگر آن باغ گل ، بي بر و برگ شد
دل نرمم چون كوهي از سنگ شد
دردي كشيدم كه دلم سخت شد
اين حاصل سرنوشت من سياه بخت شد
بشكاف سينه ام و ببين هزاران آه را
كز زيادي بسته اند بر تنفس راه را
سال ها بگذشت و جسم ما خاك شد
هر چه آثار بود همه از زمين پاك شد
حال از آن دو جسم فقط
دو قلب سنگي به جاست
قابل تشخيص نيست
كدام مال او ، كدام مال ماست
چيزي كه بر من شگفت آور است
اين كه روي هر دو قلب هم
نشاني از جاي پاست
او هم مثل من دلي در زير آوار داشته
او هم مثل من دلش نشاني از آزار داشته
+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۸۸ ساعت 2:51 توسط پــــارســـا
|